- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه محرم
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه صفر
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه رجب
- سایت قرآنی تنـــــزیل
- سایت مقام معظم رهبری
- سایت آیت الله مکارم شیرازی
- سایت آیت الله نوری همدانی
- سایت آیت الله فاضل لنکرانی
- سایت آیت الله سیستانی
مدح و شهادت حُر بن یزید ریاحی
سر را گرفت در دل چـادر به دامنش سر را گذاشت غـرق تفکـر به دامنش «یا آتـش مـحـبت، یـا آتـش عـذاب»* او بود و شعـله شعله تحـیر به دامنش دل کـند از زمـین که نـمانـد الی الابـد در این مصاف، ننگ تکاثر به دامنش آمد سـوی حـسین سـرافکـنده و خجـل میریخت اشکهاش چنان دُرّ به دامنش او هم شهـید شد که نماند اسیـر مرگ حالا حـسین بود و سر حُـر به دامنش
: امتیاز
|
مدح و شهادت زهیر بن قین
یـکـبـاره از تـعـلـق دنـیـا رهـا شدی خاک تو پاک بود و چنین کیمیا شدی در تو طلـوع کرده یـقـین دوبـارهای از جنس نور بودی و محو خدا شدی از بس که غرق چشمهٔ مهتاب شد دلت دیـدم تو را که قـبـلـهٔ آئـیـنـهها شدی حق را چه عـاشقانه اجابت نمودهای تو سربـلـند عـرصهٔ قـالـوا بلی شدی در چشمهات شوق شهادت چه دیدنیست آئـیـنـهدار حضرت خـون خـدا شدی یک مرتبه برای تو کم بود یا زهـیر هر چـنـد با تـمام وجـودت فـدا شدی هرگز نخـواسـتی بدن تو کـفـن شود وقـتـی شهـیـد بیکـفـن نـیـنـوا شـدی حتی سـر تو از سـر مـولا جـدا نشد تا شام و کوفه همسفـر نیـزهها شدی
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیهالسلام
نـرو عـمه، برگـرد اگر میتـوانی تـو خـیـلی بـرای نَـبَـرد نـوجـوانی ببـیـن حـمـلـۀ نـیـزه و سنگها را مـرا تا کجـا با خـودت میکـشانی ببـین عـمـه تنهـاست مَحـرم ندارد تو مـردی و بـایـد کـنـارم بـمـانـی بـمـان تا که از مـجـتـبـایـم بـمـانـد بــرای دلــم یــادگــاری نــشــانـی خـدای نـکــرده اگـر بـر نـگــردی چـه سـازم ز داغ تـو بـا نـاتـوانـی نـرو تا نـبـیـنی تـو از روی نـیـزه که کـارم شده با سـنان هـمـزبـانی به قلبم تو خنجر مزن دست بردار نـمانـده دگـر در گـلـو اسـتـخـوانی من و بزم شامات و دروازه ساعات من و یـک یـهـودی و تـکّـهپـرانی
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیهالسلام
طاقـت نـدارم لحـظـهای تـنهـا بمانی من باشـم و در حـسـرت سـقـا بمانی من عـبـد تو بـودم که عـبدالله گــشتم نـعـم الامـیـری، عـالی اعـلا بـمـانی فریاد هل من ناصرت بیچارهام کرد من مُـردهام آقا مگـر تـنـهـا بـمانی؟! قلبم، سرم، دستم همه نذر دو چشمت من میدهـم جـان در ره تو تا بمانی آقــا نــبــیــنـم در تـه گــودال بـاشـی عـبـداللهت مُـرده مـگـر ایـنجـا بمانی تـو زیـنت دوش نـبـی بـودی و حـالا زیـر لـگـدها زیر دسـت و پـا بـمانی لعـنت به این آب فرات و خندههایش راضی شده لب تشنه در این جا بمانی
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیهالسلام
هـوای پـر زدن دارم عمو جان زره نه پیرهن دارم عـمو جان ******************* ******************* خودم دیدم روی تل زینب افتاد دم وا غـربـتـایـش بر لـب افـتاد ******************* خودم دیدم یکی نیزه فـرو کرد یکی هم در کنارت های و هو کرد
: امتیاز
|
مدح و شهادت عبدالله بن الحسن علیهالسلام
در بـند زلف او دل باد و نـسیـمهاست کوچکترین دلیـر ز نسل کـریمهاست او حاضرست جان خودش را فـدا کند مانند صاعقه شب پُر کـینه را شکافت برق نـگـاه او دل آئـیـنـه را شـکـافـت اینگونه سوی لشگـر کـفـار نعـره زد: آتش به آه شعـله ورش غبطه میخورد دریا به چشم های ترش غبطه میخورد روی زه کمانِ”حسن”، تـیـر آخر است سـقّـا شـده است تا عـلـمـش را بـیاورد شمـشـیـر کـوچک دودمـش را بیـاورد امّـیـدواری حـرم از حـال رفـتـه است او نالۀ عموی خودش را شنید و رفت از دست عمه دست خودش را کشید و رفت کوچـکترین سـتارهای از نسل آلِ ماه با سر رسـیـده تا که فـدای سرش شود گـودال آمـده سـپــر حـنـجــرش شــود درپیش فاطمه به سرش سنگ میزدند آمـد ولی چه آمـدنی..، دیـر کـرده بود آهـوی بیرمق همه را شیـر کرده بود با هرچه میشده به پرش ضربه میزدند مبـهـوت مـانـده با بـدن او چه میکـنـد با این عـمـوی بیکـفـن او چه میکـنـد این تـیـغ ها به درد ذبـیـحی نمیخـورد نـاگـاه حـرمـله به سـوی معـرکه دویـد تیری سه شعبه از وسط تیـردان کشید محرابهای عرش، در این لحظه سوختند دستی به ضرب تیـغـۀ دشمن جدا شده قــاب تـنـی پــر از اثـــر ردِّ پــا شــده مانده حسین بیکس و بییار و بیپـناه
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیهالسلام
دیدم ز روی تل که دورت را گرفتند راه عــبـور زادۀ زهــرا گــرفــتــنــد میآیم از خیـمه به امدادت عـمو جان این گرگ ها سرتا سرِ صحـرا گرفـتند عمه زمین خورد و صدا زد وای مادر لشگـر ز هر سـو نیـزه ها بالا گرفـتند تا ضربه را کاری به جسم تو بکوبند اغلب کـنـار حـنـجـر تو جا گـرفـتـنـد دیدم که زینب زلف هایت شانه میزد اینان چرا با پـنجه مـویت را گرفـتـند دستم سپر میسازم اینجا زیر شمشیر امـا نـشـانـه حـنـجـرم را تا گـرفـتـنـد خون گلویم ریخت چشمان تو را بست تا که نبـیـنی جان من یک جا گرفـتند مانـنـد قـاسـم صـورتم تـغـیـیـر کـرده از ما تـقـاص عـقـده از بابـا گرفـتـنـد
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیهالسلام قبل از شهادت
غـرور کـودکـیم را به خـنده پا نزدید سرش شکست! بزرگ قبیله را نزنید هزار و نهصد و پنجاه زخم خورده تنش به زور بر تن صدپاره نیزه جا نزنید حـیا کـنید غـریب است نامـسلـمان ها گـرفـته روی لـبـش ذکـر ربّـنا نـزنید نگاه خواهر غمدیدهاش به گودال است بخـاطـر دل او با سـر و صدا نـزنـید هـنوز مانـده کسی پیـشـمرگ او باشد مرا نکـشـته به او تـیـر بیهـوا نزنید تـمـام آبـرویم دستهـای لاغـرم است که میکـنم سـپـر جـان یـار تا نـزنـید مقـابـلـش به گـلویم سه شعبه را بزنید مقـابـلم به تن زخـمیاش عـصا نزنید هـزار بـار مـرا ذبـح از قـفـا بـکـنـید سر عـزیز خـدا را تـو رو خـدا نزنید
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیهالسلام
کاش میشُد خودش از دور تماشا نکند اینـقـدر در بـغــلِ عــمّـه تـقــلا نـکـنــد کاش میشُد که بگیرند دو چشمانش را نزنـد بـر سـرِ خـود آه خـدایــا نـکــنــد دلـش آرام نـمـیشُـد اگــر از دیــدن او وا عـلـی وا حَـسـنا وای حُـسـیـنا نکـنـد دلـش آرام نـمـیشـد اگـر آنـجــا نــرود تا عـمـو را وسـطِ قـائـلـه پـیــدا نـکـنـد کاش میشُد که نبیند که کسی آنجا نیست که سرِ غـارتِ این سوخـتـه دعوا نکند کاش میشُد که نبیند ولی افسوس که دید هیچ کَس با تَنِ این تـشـنه مـدارا نـکـند دید در پیـشِ لبـش آب زمین میریـزند دید میخـورد زمین نـالـۀ زهـرا نـکـند چه کـند گر نـرسـد وای اگر دیـر شـود چه کـند عـمـه اگر مُشتِ دگر وا نکـند به گمانم که حسن آمد و با زینب گفت: بگـذار او بـرود تـا کـه تـمـاشـا نـکـنـد به گـمـانم که حسن گـفت رها کن بِدَوَد تا دریـغـا و دریـغـا و دریـغــا نـکــنــد او رها شد بدود رفت به گودال که باز با وجـودش اَحدی معـرکه بـرپـا نکـنـد تیغی آمد به عمویش بخورد دستش بُرد سنگی آمد به لبش خورد که نجوا نکند او در آغوشِ عمو بود که یک تیر رسید دوخت او را به عـمو دوخت تقلا نکند او در آغوش عمو بود حرامی زد و گفت: مانده سـر نـیـزۀ خود تا بکـنـد یا نکـند حرمله دید پـسـر را و هـمه فـهـمـیـدند نرود تا به گـلـویش دو سه تا جا نـکـند او در آغوشِ عمو بود که دَه مرکب را تاخـتـنـد از بـدش ایـنهـمـه بـابـا نـکـنـد
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیهالسلام
از دور میدیـدم عـمـویـم را که تـنـها مانده است بین لشگری از نیـزه زنها در فـکـر بـودم ناگـهـان افـتاد از اسب گـفـتم که عـمه پا شده گـرد و غـباری پـیدا نمیباشد در این مـیدان سـواری! تا راهـی مـیـدان شـوم پـیـش عـمـویـم در نـیـزه و شـمـشـیـر بـودی بـنـد آمد تـا کـه نـفــسهـای تـو آمــد بـنـد؛ آمـد ولگـردها را دور جسمت چونکه دیدم وقـتی رسیـدم بـیحـیـا بـالاسـرت بود با نیزهای صیقل شده دور و برت بود شمـشـیر او دست مـرا انـداخت از جا
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیهالسلام
بین خـیـمه با غـم یادت تفـکّـر میکـنم تـشـنـهام بر تـشـنـگی تو تـدبّـر میکـنم میزند غیرت به دل موجی و میآیم به سر دامنت را از گلِ جسمم عمو پُر میكنم دعـوتت لبیک گـفـتم ای غـریب کربلا قابـلم دانـسـتـهای از تو تشـكّـر میكـنم بسكه میخواهم تو را افتاده بین قتلگاه در هوای سینهات اكنون تـبلوّر میكنم آخـرین سـرباز جـانـبـاز قـیـام تو شـدم اعـتـبـارم دادی احـساس تـكـبّر میكـنم همچو بابایم در آغوشم گرفتی ای عمو وقت جان دادن پدر را من تصوّر میكنم ای عمو با این همه زخم تن و سوز عطش از چنین صبری من احساس تحیّر میكنم
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در شهادت عون و محمد
زینب شدهام چون گوهری فاضله دارم از سـیـرت زهـرا و عـلی شاکله دارم مـن دخـتـر کـرار تـرین مـرد جـهـانـم شیـران جگـر دار در این قـافـلـه دارم این دو بروند از حرمم مسئلهای نیست من بـا غـم تـنـهـایی تـو مـسـئـلـه دارم دایـی شـدهای تـا که بیـفـتـنـد به پـایت بگـذار بیـفـتـنـد به خون حوصله دارم نگـذار بـمانـند و بـبـیـنـنـد که در شـام بر دست ورم کـردۀ خود سلـسله دارم بهـتر که نبـاشـنـد بـبـیـنـنـد که در شام تـنـهـا شـدم و پــای پُــر از آبـلـه دارم جان میدهم ای یار سر افکنده نباشی در خیمه روم تا که تو شرمنده نباشی من با خـبـرم از جگرِ عُـون و محـمد بنـشین و نظر کن هـنر عون و محمد جز فکر تو یک لحظه میان سرشان نیست عشق است فقط در نظر عون و محمد سردار حـریـم دل خـواهـر به سلامت نذرِ سرت ای عشق، سرِ عون و محمد حاشا که بگیرد به پرت تـیزی سنگی تا هست به تن بال و پر عون و محمد داغ تـو نـبـیـنـد دل و صد بار بـبـیـنـد در خون بدنِ غـوطه ور عون و محمد آنــقـدر دلـم سـوخـتـه از داغ جـوانـت سهل است برایم خـبـر عـون و محـمد ایـنـبـار سـپـردم که ابـالـفـضل بـیـایـد جای منِ دلخون به بر عـون و محـمد هر قدر در این جا سرشان سنگ بریزند در شـام سر مـادرشـان سنگ بریـزند ای وای از آن دم که در انظار میافتند در دام پُر از حـیـلۀ اشـرار میافـتـنـد تـشـنه شـدهانـد و هـمه جا تـار شد اما یـادِ عـطـش قـافـلـه سـالار مـیافـتـنـد گفتند علی، ضربه به فرق سرشان خورد با فرق شکسته، صد و ده بار میافتند هر دانۀ تسـبیح من افـتاد، دلـم ریخت با دانـۀ تـسـبـیح من انـگـار میافـتـنـد نیـزه که مـیان بـدن و سیـنه شان رفت یاد دلِ سنگِ نـوک مسـمـار میافـتـند من مـهـر بـرادر به جـهـانی نـفـروشم رخصت بده من هـم زره رزم بـپوشم
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در شهادت عون و محمد
با تمامِ هستیات خود را ندیدن مشکل است سختتر از خود زِ اولادَت بُریدن مشکل است یک شبه یکباره یکدَم قَد خمیدن مشکل است از جگر از جان مگو وقتی که مادر نیستی از غمِ طفلان مگو وقتی که مادر نیستی داغِ مادر را فقط قدری چشیدن مشکل است از همه از هرکسی او بیشتر آورده است هرکه با سر آمده خانم سه سر آورده است قبلِ قربانی شدن شانه کشیدن مشکل است داد اول بـاز هَـم روزیِ مـیـکـائـیـل را بعد از آن خانم تَـفَـقُـد کرد عزرائیل را آه ابراهیم این غم را شنیدن مشکل است زینب آمد یا که نه میآمد آنجا فـاطـمـه زینب است این یا حسن یا که علی یا فاطمه کربلا را بیحضورش آفریدن مشکل است در شُکوهِ او عـلی را حق تعالی ریخته در حجابِ او خودش را نیز مولا ریخته گفت پیشِ محضرش با سر رسیدن مشکل است با زبان حال گفت: آقا دو جانم را ببـین پیـشِ رویِ خود تمامِ خـانِـمانم را ببـین بعدِ اکبر ماندن و جامه دریدن مشکل است چادرِ مادر به سر کرد و از این غم گریه کرد گریه کرد و پیشِ او اربابِ عالم گریه کرد گفت بی سوگند از اینجا پریدن مشکل است بِیـنِ خـیمه بود و میآمد صدایِ بچـهها مادر است و کاش میرفت او بِجای بچهها دیدنش که هیچ مادر را ندیدن مشکل است اینکه هردَم با شهیدان بود حالا نیست نیست اینکه با اکبر پریشان بود حالا نیست نیست از میانِ نیزهها مادر شنیدن مشکل است نالهها میآمد و زینب صدا میزد حسین حالشان بَد میشُد و زینب صدا میزد حسین سمتِ او در بِینِ نامحرم دویدن مشکل است
: امتیاز
|
محمد و شهادت شهادت عون و محمد، مدح حضرت زینب سلام الله علیها
مـائـیـم حُــر کــربــلای زیـنـب سرباز بی چون و چرای زینب مــثـل تــمــامـی مــدافــعــانــش سـر میدهـیـم آخـر برای زینب امـروز دزد قــافـلـه زیـاد اسـت شمر و سنان و حرمله زیاد است هم خلقشان هم خویشان یهودیست امـیدشان بر حـاکم سعـودیست حق و حـقـیقـت را شهـید کردند وهـابـیـت را رو سـپـیـد کـردنـد دل میتـپـد با هر فـراز روضه با من بـیـا تـا پـیـشـواز روضـه
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در شهادت عون و محمد
در دو جهان دُرّ و گهر زینب است حوریه در شکل بشر زینب است نـیــم عــلـی نـیــم شـده فــاطــمــه مثـل عـلـی عـابـدۀ هـر شب است صبح ولی قاتل صد مرحب است حـلـمِ تـمـام عـلـمِ تـمـام اسـت این آیــــنــــۀ عـــزت پـــــرودگـــــار بـت شــکــن بـیتــبــر روزگـــار وقـت رجـز خـوانـی زیـنـب شـده ای پــسـر مــادرم ای بـینـظـیـر! خُـرده به وسـع کـم زیـنب نـگـیـر وارث رزم و شــرف جـعـفـرانـد کـاش بـجـای تو پـریـشـان شـونـد جای تو در قـتـلـگه عـریان شوند ذبـح شـونـد ایـن دو بـجـایـت اخـا حـاجـتـم امـروز روا شـد حـسـین گـوشـهای از دیـنـم ادا شد حـسین این دو کـه رفـتـنـد تـو امـا بـمـان
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در شهادت عون و محمد
از غـم غـربت مـولا به تنـش تب دارد دو پسر دارد و یک زمزمه بر لب دارد ارث زینب قد خم بود، قسم داد و گرفت إذن خود را هم از آن قـدّ مـورّب دارد زیر لـب زمـزمـه نـاد عـلـی میخـواند دارد از هـیـبـت اولاد عـلـی میخـوانـد هر دو چون حیدر کرار شدند در پیکار هر دو در مرکز این دایره و چون پرگار پـسرانم به فـدای سر تو، غـم نـخـوری هر دو قربان علی اکبر تو، غم نخوری
: امتیاز
|
مدح و شهادت فرزندان حضرت زینب سلام الله علیها
دیگر بـسـاط روضـۀ او پـا گرفـته بود اشکـش از او مجـال تمـاشا گرفـته بود در خـیـمه مـانـده بود نـبـیـنـد برادرش در خیمه نذر روضۀ زهـرا گرفته بود دارنـد مـیبـرنـد، بـه تــاراج میرونـد حـالا صـدای هـلـهـلـه بـالا گـرفـته بود یک یک حریف این دو دلاور میشوند طرح هجوم دسته جمعی پا گرفـته بود جایی بـرای بـوسۀ زینب نـمانـده است از بس که زخم در تنشان جا گرفته بود وقت غـنـیـمت است دو تا لـشکـر آمده خولی دوباره سهم خودش را گرفته بود سهمش دوتا سر است به تاراج میبرد دار و نـدار زیـنب کـبری گـرفـتـه بود
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر مطهر پدر
بابا همیـنـکـه دخـتـرکـت بی پـنـاه شد بعد از هجـوم اسیـرِ غمِ یـک سپاه شد از قـتـلـگـاه، تا به خـرابـه مـرا زدنـد دور از نـگـاهِ تو همه جا قـتـلگـاه شد هـمـراهِ راه!، نـقــشـۀ راهِ مـرا بـبـیـن از ردّ تــازیــانــه تـــنــم راه راه شــد حتی لباسِ پـارۀ من نـیـز خنـده داشت وقـتی خـرابـه؛ خانـۀ فـرزنـدِ شـاه شد میخواستی عروس شوم؛ پیرزن شدم مویـم سپیـد و رخت سپـیـدم سیـاه شد قـدّم نـمیرسـیـد، بـبــوسـم لـب تـو را در حـسـرتت نصیـبِ لـبـم ذکـرِ آه شد هر جا که چشمِ بد نظری در مسیر بود گـفـتم عمو بیـا که به رویـم نـگـاه شد مـدیـون عـمّـهام اگـر امـروز زنـدهام بـی تکـیـهگـاه بود، ولی تکـیـهگـاه شد دستم شناخت، روی تو را؛ چشمِ تار نه بر پـیـریام ببخـش، اگـر اشـتـبـاه شد کاخِ یـزید را به سرش میکـنم خراب حالا کـه سیـلِ اشک، برایم سـلاح شد
: امتیاز
|
شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
چشمش به راه بود و شبی پُر ستاره داشت رویش به ماه بود و غمی بیشماره داشت از آه جانـگـداز، گـلـویـش گـرفـتـه بـود از داغ روی داغ دلی پُر شراره داشت هربار تـازیـانـه به سویـش اشاره کـرد دستش به سمت نـیزۀ سـقا اشاره داشت وقتی که خورد روی زمین دست بسته بود پایش برهنه بود و زمین سنگ خاره داشت بـابـا که بود قـسـمت او گـوشـواره بـود بابا که رفت دختر او گوش پاره داشت سر تا رسیـد قصۀ دخـتـر به سر رسیـد بـابـا بـرای غـصـۀ او راه چـاره داشت
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر مطهر پدر
با سـرت آمـدهای داغ تـنت را چه كنـم پس گرفتم سر تو، پیـرهنت را چه كنم شام تا كـربـبـلایـت شده بیـن الحرمیـن سر در آغوش من اما بدنت را چه كنم غصهام غارت خلخال و النگوها نیست مانـدهام اینـكه عـقیق یـمنت را چه كنـم خیزران خوردهترین رأس جدا از بدنی خون خشكـیده كـنار دهنـت را چه كنـم فرض كن بوسۀ من مرهم لب های تو شد زلف در هم شده و پرشكنت را چه كنم خواب ده اسب و تنت را همه شب می بینم روضههای بـدن بی كـفـنت را چه كنـم
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر مطهر پدر
روى دیوارِ خرابه نـقش غربت مىكنم ناخوشیها را عزیزم! با تو قسمت مىكنم نه غذایى و نه آبى و نه حتى جاىِ خواب اینـچنـین هستم ولى بابا قـناعت مىكنم بعدِ هر دُشنام از خولى و زجر و حرمله مىنشینم گوشهاى با عمه صحبت مىكنم دستِ دخترها كه در دستِ پدرها مىشود در خودم سر مىبَرم؛ با خویش خلوت مىكنم دخترانِ شام با من بى وفایـى مىكنـنـد هر چقدر هم كه به آنها من محبت مىكنم از تو دلگیرم پدر؛ من را ندیده رفتهاى لكنت من را ببخش بابا..جسارت مىكنم
: امتیاز
|